شادمهر کوچولوشادمهر کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
عشق بین مامان باباعشق بین مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

عزیزدل ما شادمهر کوچولو

وسایل شادمهر کوچولو در دست تکمیل :)

سلاااااااااااااام گل پسر قشنگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم مامان الهی فدات بشه که جات کوچولو شده ...ولی شاید باورت نشه دل مامان یهو طی دو سه روز چند سانت بزرگ شد!!!! ولی خب حس میکنم تکون هات روزها کم شده و شبها بیشتر شده...امیدوارم جات راحت باشه میوه دل مامان عسلم پنجشنبه با بابایی ناصر رفتیم تهران پیش مامانی مریم و بابایی علیرضا و دایی رضا و کلی سوپرایز شدیـــــــــــــــــــــم چون کلی وسایل و تیتیش واست مامانی مریم خرید بووووود...کلی زحمتشون دادیم و با کلی هیجان ساعت 7 جمعه شب برگشتیم خونه و وسایل هاتو با بابایی ناصر چیدیم... خیلی دوستشووووون دارم تک تکشونو ... امیدوارم تو هم خوشت اومده باشه... یه چند تا دو...
28 آذر 1393

تصاویری از شادمهر کوچولو تو دل مامانش

سلااااااااااااااام زندگی مامان نفس مامان شادمهرم امروز جمعه س منم الان خونه مامان بزرگ اعظمت پشت سیستم عمو یاسرت نشستم و از ذوقم دارم واست مطلب میزارم، امروز خاله فاطمه و خاله زهرا از دوستهای خونوادگیمون اومده بودن قزوین که برای دانشگاهشون کلی عکسهای تاریخی از این شهر بگیرن،  بعدشم ظهر همگی دور هم خونه مامان بزرگ اعظمت بودیم و ناهار خوشمزه خوردیم  دست مامان بزرگ اعظم درد نکنه  ...یهو عمه کبری یادش افتاد که خاله زهرا میتونه ازمون عکس بگیره... چون خاله جونهات واقعاً هنرمندن   شادمهر گلم پسر نازم این روزها واقعا تو رو خیلی بیشتر حس میکنم بخصوص وقتهایی که سرت میافته وسط دلم  بجز خستگی مفرط هیچ مشکلی ندار...
21 آذر 1393
1446 10 22 ادامه مطلب

اندر تدارکات ورود شاهزاده من

سلاااااااااااااااااااام خرمالوووووووی مامان چطوووووووووووووووری شیطونک من! نفس هام با حرکات تو تنظیم میشه این روزها! امیدوارم جات تنگ نباشه عزیزم میدونم داری کلی بازی میکنی و از حالا عاشق بازی هستی چون خوندم از 33 هفتگی به بعد با بند نافت هم بازی میکنی... بعضی وقتها با منم بازی میکنی هرجا دستمو میزارم تو هم میزنی قدش نمیدونم چرا اصلا دیگه روزها نمیگذره!!  من همش میخوام زودتر بگذره و بغلت کنم خب دل تنگتم جیگلم چیکار کنم؟   این روزها بابایی ناصرت بیشتر از قبل حست میکنه، نازت میکنه، و باهات حرف میزنه و همش واسه دیدنت روزها رو میشمره... همش میگه شادمهرمو با خودم میبرم اینور اونور و مطمئنم و منو خی...
13 آذر 1393
1089 11 11 ادامه مطلب

وااااااااای خدا دیگه چیزی نمونده ^_^

هفتگی مباااااااااااااااااااارک سلااااااااااااااااام سلام هزارتا سلااااااااااام نفس مامان چند روزی بود میخواستم برات کلی خاطره این روزها رو بنویسم هر بار اومدم بنویسم گفتم نه الان وقتش نیست بزار حسابی سرحال باشم بعد... امروز صبح کلی مطلب واست نوشتم و کلی ذوق و هنر و عشق در وکردم، که یهو کامپیوتر هنگ کرد همش پریـــــــــــــــــــــــــــــــــــد  الانم تا میام واست بنویسم یکی یه کار بهم میگه دیگه همه چیو گذاشتم کنار که با تک تک بندهای وجودم و از اعماق قلبم واست بنویسم. اول بگم دیدی مامان زرنگ و خوش قولی شدم... هم دکتر رفتم، هم آزمایشگاه، هم نینی گرافی...بزار اول از اینا واست بگم: دکتر: اوایل هفته ...
3 آذر 1393
1